داستان های من

داستان های کسی که آرزو دارد نویسنده شود.

داستان های من

داستان های کسی که آرزو دارد نویسنده شود.

مشخصات بلاگ

سلام دوستان!
من بهار هستم و دوست دارم نویسنده شوم. برای همین این وبلاگ را ساختم تا داستان هایی که خودم می نویسم را ارائه دهم تا نظرات شما دوستان را بدانم و اگر مشکل یا نکته مهمی در داستانم بود را لطفا بگوییدتا داستان هایم را بهتر و مشکلاتم را رفع کنم . ممنون!

آخرین مطالب

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

سبیل! (از خودم)

یکی بود ، یکی نبود . یک مردی بود که سبیل مشکی خوشگلی داشت، مرد هم خیلی او را دوست داشت. او هر روز سییلش را شانه می زد و دست رویش می کشید . خلاصه... اما چند روزی بود که مرد دست روی سبیلش نمی کشید و شانه اش نمی زد! سبیل هم خیلی غصه می خورد و به خاطر همین از پیش او رفت ! مرد هم خیلی ناراحت شده بود و التماس می کرد که بماند ! سبیل گفت:(چگونه نروم ! تو که دیگر مرا شانه نمی کنی! )بعد گذاشت و رفت.... 

رفت و رفت و رفت تا به یک نمایشگاهی که پر از تابلو های نقاشی بود رسید. او رفت تا رسید به تابلوی نقاشی مردی که سبیل نداشت . سبیل رفت و جای سبیل او شد . بعد از چند روز می خواستند تابلو های نقاشی را بردارند . اما تا تابلویی که سبیل رویش نشسته بود را برداشتند سبیل بروی زمین افتاد! او خیلی ناراحت شد و رفت ! رفت و رفت و رفت تا رسید به مردی که کچل بود ! مرد در خانه غصه می خورد که چرا مو ندارد! و در همان جا سبیل دلش به حال او سوخت و برای مرد کچل مو شد! مرد کچل خیلی خوشحال شد یک روز مرد کچل ( که حال مو داشت) می خواست به بیرون برود . او کلاهش را سرش گذاشت. اما سبیل داشت خفه می شد ! پس او ناراحت شد و رفت . او گفت :(حالا کجا بروم؟) همینطور که فکر می کرد یکدفعه فکری به ذهنش رسید! او گفت:(هیچ جا بهتر از جای اولم نیست) و رفت و رسید به صاحبش! رفت پیش او ! مرد خوشحال شد و از آن روز به بعد دیگر سبیل هایش را شانه می زد و نوازشش می کرد.


پایان!





  • بهار اجتهادی

  • بهار اجتهادی

دخترک کوچولویی به نام جولیا،در یک جنگل قدم می زد.او همانطور می رفت تا به یک بوته ی (تمشک وحشی) رسید! او دلش می خواست کمی از آن تمشک ها را بچشد! هنوز به تمشک دست نزده بود که صدای نازکی که می گفت:(آهای!  آهای! )را شنید . جولیا ترسید،دور و برش را نگاه کرد تا ببیند صدا از کجا می آید! صدا پاسخ داد:(من پایین پای تو هستم )جولیا پایین پایش را نگآه کرد،یک آدمک خیلی خیلی خیلی کوچکی زیر پای او قرار داشت!آدمک گفت :"آن ها را چنین! آن ها را چنین! "جولیا تعجب کرد:"چرا؟"آدمک گفت:"چون آنها برای یک جادوگر است اگر آن ها را بخوری جادوگر تو را هم مانند من کوچک می کند ! 

جولیا دودل بود ... نم دانست چه کار باید بکند! بنا براین یک عدد از آن تمشک ها را با ترس برداشت و خورد!..

وای !چشمتان روز بد نبیند ! جولیا به قدری بزرگ شده بود که می توانست سیاره ها را ببیند... او حواسش نبود و همینطور درخت ها را زیر پایش له می کرد . در همین موقع جادوگر سر رسید و معجونی بر پای او ریخت! اما جولیا متوجه نشد و به اندازه آدمک کوچک شده بود و در قفس بود ! قرار بود سه ماه در قفس بماند! که ناگهان با صدای مادرش از خواب بیدار شد !



به نظر شما نام این داستان را چه بگذاریم؟

  • بهار اجتهادی

در پارک بودم،باد می،وزید.... سرد بود و برگ درختان می ریخت... حوصله ام سر رفته بود،ناگهان کاغذ کوچک قرمزی روی صورتم افتاد!

برش داشتم رویش نوشته بود کتاب بخوان!کتاب خواندن در هر موقعی کمکت می کند...

  • بهار اجتهادی

سلام به وبلاگ نویسندگی من خوش آمدید.

  • بهار اجتهادی