داستان 1
دخترک کوچولویی به نام جولیا،در یک جنگل قدم می زد.او همانطور می رفت تا به یک بوته ی (تمشک وحشی) رسید! او دلش می خواست کمی از آن تمشک ها را بچشد! هنوز به تمشک دست نزده بود که صدای نازکی که می گفت:(آهای! آهای! )را شنید . جولیا ترسید،دور و برش را نگاه کرد تا ببیند صدا از کجا می آید! صدا پاسخ داد:(من پایین پای تو هستم )جولیا پایین پایش را نگآه کرد،یک آدمک خیلی خیلی خیلی کوچکی زیر پای او قرار داشت!آدمک گفت :"آن ها را چنین! آن ها را چنین! "جولیا تعجب کرد:"چرا؟"آدمک گفت:"چون آنها برای یک جادوگر است اگر آن ها را بخوری جادوگر تو را هم مانند من کوچک می کند !
جولیا دودل بود ... نم دانست چه کار باید بکند! بنا براین یک عدد از آن تمشک ها را با ترس برداشت و خورد!..
وای !چشمتان روز بد نبیند ! جولیا به قدری بزرگ شده بود که می توانست سیاره ها را ببیند... او حواسش نبود و همینطور درخت ها را زیر پایش له می کرد . در همین موقع جادوگر سر رسید و معجونی بر پای او ریخت! اما جولیا متوجه نشد و به اندازه آدمک کوچک شده بود و در قفس بود ! قرار بود سه ماه در قفس بماند! که ناگهان با صدای مادرش از خواب بیدار شد !
به نظر شما نام این داستان را چه بگذاریم؟
- ۹۴/۰۸/۱۳