داستان:سبیل!
یکی بود ، یکی نبود . یک مردی بود که سبیل مشکی خوشگلی داشت، مرد هم خیلی او را دوست داشت. او هر روز سییلش را شانه می زد و دست رویش می کشید . خلاصه... اما چند روزی بود که مرد دست روی سبیلش نمی کشید و شانه اش نمی زد! سبیل هم خیلی غصه می خورد و به خاطر همین از پیش او رفت ! مرد هم خیلی ناراحت شده بود و التماس می کرد که بماند ! سبیل گفت:(چگونه نروم ! تو که دیگر مرا شانه نمی کنی! )بعد گذاشت و رفت....
رفت و رفت و رفت تا به یک نمایشگاهی که پر از تابلو های نقاشی بود رسید. او رفت تا رسید به تابلوی نقاشی مردی که سبیل نداشت . سبیل رفت و جای سبیل او شد . بعد از چند روز می خواستند تابلو های نقاشی را بردارند . اما تا تابلویی که سبیل رویش نشسته بود را برداشتند سبیل بروی زمین افتاد! او خیلی ناراحت شد و رفت ! رفت و رفت و رفت تا رسید به مردی که کچل بود ! مرد در خانه غصه می خورد که چرا مو ندارد! و در همان جا سبیل دلش به حال او سوخت و برای مرد کچل مو شد! مرد کچل خیلی خوشحال شد یک روز مرد کچل ( که حال مو داشت) می خواست به بیرون برود . او کلاهش را سرش گذاشت. اما سبیل داشت خفه می شد ! پس او ناراحت شد و رفت . او گفت :(حالا کجا بروم؟) همینطور که فکر می کرد یکدفعه فکری به ذهنش رسید! او گفت:(هیچ جا بهتر از جای اولم نیست) و رفت و رسید به صاحبش! رفت پیش او ! مرد خوشحال شد و از آن روز به بعد دیگر سبیل هایش را شانه می زد و نوازشش می کرد.
پایان!
- ۹۴/۰۸/۲۲