داستان های من

داستان های کسی که آرزو دارد نویسنده شود.

داستان های من

داستان های کسی که آرزو دارد نویسنده شود.

مشخصات بلاگ

سلام دوستان!
من بهار هستم و دوست دارم نویسنده شوم. برای همین این وبلاگ را ساختم تا داستان هایی که خودم می نویسم را ارائه دهم تا نظرات شما دوستان را بدانم و اگر مشکل یا نکته مهمی در داستانم بود را لطفا بگوییدتا داستان هایم را بهتر و مشکلاتم را رفع کنم . ممنون!

آخرین مطالب

رویای غیر ممکن!

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۱۵ ق.ظ

زمانهایی که کسی سرزنشم می کند یا می فهمم که کار اشتباهی انجام داده ام.مغزم و درونم پر می شود!پر می شود از سوالات ،جواب ها ،دلایل ،حرف ها اتفاقات پیش آمده و پیش نیامده نا خود آگاه شروع می کنم به سر زنش کردن خودم! انقدر سرم ازاین فکر ها و سوالات درگیر می شود که دیگر توان انجام کاری را نخواهم داشت . پر می شوم و لبریز...لبریز از حرف ها! همانجاست که تمام این فکر ها سوالات دلایل جواب ها تبدیل به حرفهایی که تمامی ندارند می شوند و اگر همه ی انها را به کلمات تحلیل کنیم تبدیل به کوه بسیار بزرگی از کلمات می شوند...! انقدر بزرگ و بزرگتر می شوند که توان جایگیری در مغزم را نخواهند داشت . آنجاست که باید به گونه ای انها را خالی کنم...گریه کردن!وقتی گریه می کنم احساس می کنم که سبک می شوم.فکر می کنم از چشمانم به جای اشک بارانی از کلمات خارج می شوند. معنی گریه برای بسیاری از افراد ناراحتی است . بعضی افراد نشانه ی  نا توان بودن و ضعیف بودن است...اما برای من نشانه ی سبکی و خالی شدن و نحوه ای از بیرون ریختن بسیاری از افکار است. 

                                                                                ***

ناگهان به خودم می آیم و می بینم در داخل ماشین هستم و نسیم خنکی از بیرون به داخل اتاقک ماشین می آید و باعث می شود که اشک های روی صورتم سرد شوند. حسی عجیب به من می گویدکه این نسیم دلپذیر نشانه ای از این است که خدا کنارم است و با این نسیم پیغامی به من می رساند که احساسم را می فهمد. نا خود اگاه اشک هایم بیشتر می شوند احساس می کنم که خدا مرا در آغوش کشیده و معنی واقعی وجود خدا  را درک می کنم.حسی عجیب و وصف نشدنی بود احساس می کردم دارم با خدا حرف می زنم.ان موقع تنها رویایم این بود که این نسیم من را به بالا ببرد و میان ستاره ها باشم فقط همین تنها در میان ستاره ها...آن بالا باشم و دور از این شهر شلوغ و صدای بوق ماشین....ماه را می دیدم که ابر ها ارام ارام جلویش را می گرفتند . در خیال خودم ماه را می دیدم که د ر حالی که پشت ابرها داشت محو می شد به من لبخند می زد و می گفت که به سمت او بیایم در آغوش او بروم.....این می توانست دلیل خوبی برای رهایی از تمام مشکلات باشد.....رهایی از روبرو شدن با افرادی که صحبت کردن با انها سخت است رهایی از سر زنش هاو...همه چیز ...این دنیا پر است از مشکلات ....توی دنیا هیچکس کسی را پیدا نخواهد کرد که بتواند تمام حرفهای دلش را بزند .... هیچکس........... شاید بتواندبرخی از انها را بگوید اما ته دلش باز هم حرف هست اما نمی تواند انها را به او بگوید ....حس می کردم خدا کنار من نشسته بود و داشت تمام حرفهایی که از چشمانم سرازیر می شد را داخل شیشه ای جمع آوری می کرد تا انها را کنار هم بچیند و بخواند...همان موقع با خودم گفتم که خدا چقدر دوست داشتنی است. او چگونه می توانست تمام ان کوه حرف را بخواند...؟؟؟نمی دانم این حرف ها مسخره است یا ناراحت کننده یا شادی آور...ولی هر چه که است این اتفاقات برایم دلنشینتر از هر اتفاقی است...و هیچ اتفاق دیگری برایم نمی تواند دلنشین تر از این باشد...

  • بهار اجتهادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی