داستان های من

داستان های کسی که آرزو دارد نویسنده شود.

داستان های من

داستان های کسی که آرزو دارد نویسنده شود.

مشخصات بلاگ

سلام دوستان!
من بهار هستم و دوست دارم نویسنده شوم. برای همین این وبلاگ را ساختم تا داستان هایی که خودم می نویسم را ارائه دهم تا نظرات شما دوستان را بدانم و اگر مشکل یا نکته مهمی در داستانم بود را لطفا بگوییدتا داستان هایم را بهتر و مشکلاتم را رفع کنم . ممنون!

آخرین مطالب

سلام به وبلاگ نویسندگی من خوش آمدید.

  • بهار اجتهادی

زمانهایی که کسی سرزنشم می کند یا می فهمم که کار اشتباهی انجام داده ام.مغزم و درونم پر می شود!پر می شود از سوالات ،جواب ها ،دلایل ،حرف ها اتفاقات پیش آمده و پیش نیامده نا خود آگاه شروع می کنم به سر زنش کردن خودم! انقدر سرم ازاین فکر ها و سوالات درگیر می شود که دیگر توان انجام کاری را نخواهم داشت . پر می شوم و لبریز...لبریز از حرف ها! همانجاست که تمام این فکر ها سوالات دلایل جواب ها تبدیل به حرفهایی که تمامی ندارند می شوند و اگر همه ی انها را به کلمات تحلیل کنیم تبدیل به کوه بسیار بزرگی از کلمات می شوند...! انقدر بزرگ و بزرگتر می شوند که توان جایگیری در مغزم را نخواهند داشت . آنجاست که باید به گونه ای انها را خالی کنم...گریه کردن!وقتی گریه می کنم احساس می کنم که سبک می شوم.فکر می کنم از چشمانم به جای اشک بارانی از کلمات خارج می شوند. معنی گریه برای بسیاری از افراد ناراحتی است . بعضی افراد نشانه ی  نا توان بودن و ضعیف بودن است...اما برای من نشانه ی سبکی و خالی شدن و نحوه ای از بیرون ریختن بسیاری از افکار است. 

  • بهار اجتهادی

سلام دوستان واقعا متاسفم از اینکه بنا به دلایلی توی این مدت طولانی مطلبی نتونستم بگذارم...ان شا...تابستون کلییییییی مطلب جدید خواهم گذاشت

با تشکر

بهار اجتهادی        

  • بهار اجتهادی

تا حالا به این فکر کرده اید که سبزه هایی که در سیزده بدر گریشان میزنیم چگونه زندگی می کنند؟ من کمی با خودم فکر کردم ناگهان فکر جالبی در سرم جرقه زد! پس بگزارید داستان را از اینجا شروع کنم" در یک جای سرسبزی که پر از سبزه بود ، یک پادشاه و ملکه ی سبزه ای وجود داشت، اما ان دو نفر چگونه ببا هم زن و شوهر شدند؟ خب! وقتی یک روز سیزده بدر شد ملکه که هنوز ازدواج نکرده بود، تصمیم گرفت که هر آدمیزادی او را به دیگری گرت زد ، با او ازدواج کند! و خودشان تصمیم می گرفتند که چه کسی مرد باشد و چه کسی زن! ولی وقتی ملکه با او جر و بحثش شد،با زور از او جدا شد و تصمیم گرفت تا سیزده بدر بعدی  صبر کند تا ببیند بخت کی به او رو می اورد! و تا سیزده بدر بعدی صبر کرد و با دیگری بدون جر و بحث ازدواج کرد! وقتی تمامی سبزه ها از این موضوع با خبر شدند ، از این کار خوششان آمد و این کار را رسم خود کردند و ملکه و شوهرش را پادشاه و ملکه خواندند!«پس مواضب باشید که در روز سیزده بدر کدام سبزه  ها را به هم گره می زنید!»


دوستان من این داستان را در وبلاگ قبلی ام هم گذاشته بودم ، اما این دفعه با ویرایش در وبلاگ گذاشتم!

  • بهار اجتهادی

سبیل! (از خودم)

یکی بود ، یکی نبود . یک مردی بود که سبیل مشکی خوشگلی داشت، مرد هم خیلی او را دوست داشت. او هر روز سییلش را شانه می زد و دست رویش می کشید . خلاصه... اما چند روزی بود که مرد دست روی سبیلش نمی کشید و شانه اش نمی زد! سبیل هم خیلی غصه می خورد و به خاطر همین از پیش او رفت ! مرد هم خیلی ناراحت شده بود و التماس می کرد که بماند ! سبیل گفت:(چگونه نروم ! تو که دیگر مرا شانه نمی کنی! )بعد گذاشت و رفت.... 

رفت و رفت و رفت تا به یک نمایشگاهی که پر از تابلو های نقاشی بود رسید. او رفت تا رسید به تابلوی نقاشی مردی که سبیل نداشت . سبیل رفت و جای سبیل او شد . بعد از چند روز می خواستند تابلو های نقاشی را بردارند . اما تا تابلویی که سبیل رویش نشسته بود را برداشتند سبیل بروی زمین افتاد! او خیلی ناراحت شد و رفت ! رفت و رفت و رفت تا رسید به مردی که کچل بود ! مرد در خانه غصه می خورد که چرا مو ندارد! و در همان جا سبیل دلش به حال او سوخت و برای مرد کچل مو شد! مرد کچل خیلی خوشحال شد یک روز مرد کچل ( که حال مو داشت) می خواست به بیرون برود . او کلاهش را سرش گذاشت. اما سبیل داشت خفه می شد ! پس او ناراحت شد و رفت . او گفت :(حالا کجا بروم؟) همینطور که فکر می کرد یکدفعه فکری به ذهنش رسید! او گفت:(هیچ جا بهتر از جای اولم نیست) و رفت و رسید به صاحبش! رفت پیش او ! مرد خوشحال شد و از آن روز به بعد دیگر سبیل هایش را شانه می زد و نوازشش می کرد.


پایان!





  • بهار اجتهادی

  • بهار اجتهادی

دخترک کوچولویی به نام جولیا،در یک جنگل قدم می زد.او همانطور می رفت تا به یک بوته ی (تمشک وحشی) رسید! او دلش می خواست کمی از آن تمشک ها را بچشد! هنوز به تمشک دست نزده بود که صدای نازکی که می گفت:(آهای!  آهای! )را شنید . جولیا ترسید،دور و برش را نگاه کرد تا ببیند صدا از کجا می آید! صدا پاسخ داد:(من پایین پای تو هستم )جولیا پایین پایش را نگآه کرد،یک آدمک خیلی خیلی خیلی کوچکی زیر پای او قرار داشت!آدمک گفت :"آن ها را چنین! آن ها را چنین! "جولیا تعجب کرد:"چرا؟"آدمک گفت:"چون آنها برای یک جادوگر است اگر آن ها را بخوری جادوگر تو را هم مانند من کوچک می کند ! 

جولیا دودل بود ... نم دانست چه کار باید بکند! بنا براین یک عدد از آن تمشک ها را با ترس برداشت و خورد!..

وای !چشمتان روز بد نبیند ! جولیا به قدری بزرگ شده بود که می توانست سیاره ها را ببیند... او حواسش نبود و همینطور درخت ها را زیر پایش له می کرد . در همین موقع جادوگر سر رسید و معجونی بر پای او ریخت! اما جولیا متوجه نشد و به اندازه آدمک کوچک شده بود و در قفس بود ! قرار بود سه ماه در قفس بماند! که ناگهان با صدای مادرش از خواب بیدار شد !



به نظر شما نام این داستان را چه بگذاریم؟

  • بهار اجتهادی

در پارک بودم،باد می،وزید.... سرد بود و برگ درختان می ریخت... حوصله ام سر رفته بود،ناگهان کاغذ کوچک قرمزی روی صورتم افتاد!

برش داشتم رویش نوشته بود کتاب بخوان!کتاب خواندن در هر موقعی کمکت می کند...

  • بهار اجتهادی